روی صورتش عرق نشسته بود؛ شاید هم شبنم بود. مثل پونههای دم صبح. مه تا شانههای مادر پایین آمده بود. یک تشت بزرگ جلویش بود. تشت پر از ابر بود. ابر واقعی. او دستش را میکرد لابهلای ابرهای تشت و چیزی را انگار که بشوید چنگ میزد. گاهی که میخواست دستهایش را بشوید آنها را میبرد بالا و فرو میکرد در مه. دستش تمیز میشد و دوباره چنگ میزد به ابرهای توی تشت. من اینجا دراز کشیده بودم؛ در اتاق. و فکر میکردم مادرم چهقدر قشنگ شده است.
پنجرهي اتاقهایمان کوتاه بود. از خاک مرطوب پای پنجره سبزه روییده بود. اگر مادر نگاهم میکرد مرا لای سبزهها میدید. کاری که خودم دوست داشتم بکنم. عصرها وقتی در حیاط کمی درس میخواندم و کمی بوی خاک بارانخورده میچشیدم، دلم میخواست به بنفشه نگاه کنم که در اتاق خوابیده بود. پنجرهي کوتاه خانه را نبینم و فکر کنم بنفشه فرو رفته در سبزههای پای دیوار.
مادر هم لای سبزههای حیاط نشسته بود. لای سبزهها نشسته بود و مه هی پایین میآمد. کمی مانده بود که مه برسد به سبزهها. سبزه و مه داشتند در هم حل میشدند و مادر میان این دو، مثل اینکه یک جای دور میرود، هی دورتر و محوتر میشد. مادر که محو میشد باز هم دستش توی ابرهای تشت بود و ابرها هی بزرگ میشدند و کوچک میشدند. مه باز هم پایینتر میآمد.
یک لحظه دیدم لبهای مادر مثل ماهی باز و بسته میشود. در رختخوابم جابهجا شدم که بهتر ببینم. انگار میخواست چیزی به من بگوید و نمیتوانست. انگار میخواست حرفی بزند اما صدایش به جایی نمیرسید. سرم را تکان دادم یعنی «چه میخواهی بگویی؟» شاید آنقدر مه رفته بود توی دهانش که نفسش داشت بند میآمد. نفس من هم داشت بند میآمد. لبهای مادرم تکان میخورد و ذرهذره در مه گم میشد.
یکدفعه صدایش از پشت ابرها، از پشت مه بیرون آمد و به من رسید: «بیدار شو پسرم، بیدار شو جوشاندهات را بخور!»
چشمهایم را که باز کردم مادر هنوز نشسته بود توی حیاط. نه محو بود و نه دور. نزدیک و روشن بود. داشت لباسها را میشست. تشت جلو پایش پر از کف بود. هوا ابری بود. سرمای بیرون اتاق بخار شده بود و نشسته بود روی شیشهها. اتاق گرم بود. من دیگر سردم نبود. دیگر نمیلرزیدم. انگار حالم خوبِ خوب شده بود.کتری دودگرفتهي روی چراغ علاءالدین میجوشید و بخارش ابر کوچکی درست کرده بود. دلم میخواست با مادرم حرف بزنم.
از راهرو که رد میشدم گلدانهای مادرم نفس عمیقی کشیدند. رفتم توی حیاط. گونههای مادرمثل پیراهنش سرخ شده بود. هنوز قشنگ بود. دلم میخواست بپرم توی بغلش و او را ببوسم. اما نشستم روی کَتَل* که نزدیکش بود. مادر مرا که دید لبخند زد. دست سردش را گذاشت روی پیشانیام و گفت: «الهی شکر! خوب شدی.»
مه از آن دورترها خودش را به ما رساند. مادر لباسها را از لای ابرها و آبهای تشت بیرون میکشید و پهن میکرد روی شاخههای بیبرگ درختهای باغچه. از دستهای مادرم و لباسهای ابری باران میچکید.
-------------------------
*در گيلان به چارپایهي کوچک چوبی ميگويند.
نظر شما